متاسفانه ملت ما درست بعد از جنگ جهانی دوم در اثر مرضی به نام «جنگ سرد» بود که «آمریکا» شد و از آن زمان تا همین الان در وضعیتی قرار دارد که گور وایدال فقید آن را «جنگ همیشگی» نامیده بود.

می توان حدس زد که احتمالا شهروندان «اندیشمند» ساکن امپراتوری روم باستان همان احساسی را نسبت به این امپراتوری داشته که صاحب این قلم نسبت به آمریکای من، امپراتوری آمریکا دارد. جنگ های همیشگی، یورش ها، اشغال ها و استعمار سرزمین های خارجی یا با احساسی تشویق آمیز استقبال شده یا با بی تفاوتی و شاید هم اندوه. در ماه های رو به پایان سال ۲۰۱۹ نیز شاهد همین احساس هستیم. از نظر صاحب این قلم احساس بی تفاوتی غالب ترین احساس در میان مصرف کنندگان…ببخشید…منظورم شهروندان ماست. به نظر می رسد که این «امپراتوری نظامی شرکتی» توانسته است تبلیغات خود را در ذهن تمام کسانی که زیر ۹۰ سال سن دارند تلقین کند. خرید و تصاحب اشیای عمدتا غیرضروری به ماموریت اول زندگی افراد تبدیل شده است…از جمله  میلیاردها دلاری که صرف تماشا و اشباع شدن از آگهی های تجاری روی صفحات تلویزیون و نمایشگرهای اینترنتی می شود که شرکت های بزرگ دارو سازی برایمان تدارک دیده اند.

بخش اعظمی از جامعه همچون روبات های یکی از این فیلم های علمی تخیلی آینده نگرانه، همانان که عملا هنوز در انتخابات ها رای می دهند،  چنین انتخاب کرده اند که خود را در منوی حزب ۱/ حزب۲ یا ستون الف یا ستون ب ببینند. آنها که به خودشان برچسب «مستقل ها» را می زنند معمولا اهرمی  را فشار می دهند یا کلیدی را لمس می کنند که نمایشگر را برای یکی از دو گزینه بالا  فعال می کند. کسانی که در احساس ژرف بی تفاوتی نسبت به اقدامات امپراتوری به سر می برند، چرا باید در جستجوی یافتن راه های جایگزین برای فکر کردن – حال یافتن بدیلی برای رای دادن بماند – خود را به آب و آتش بزنند؟ همین است که هست. از این رو وقتی در موضوعاتی مثل اینکه چه کسی جی اف کندی، رابرت فرانسیس کندی و مارتین لوترکینگ (و البته مالکوم ایکس) را کشته یا در یازدهم سپتامبر به راستی چه رخ داد و واقعیت حملات و اشغال های (غیرقانونی و غیراخلاقی) متعاقب آن به عراق و افغانستان با فرضیه ها یا واقعیاتی برای به چالش کشیدن وضعیت موجود رودر رو می شوند، واکنشی که نشان می دهند این است…بی تفاوتی. می دانید، در مورد عده زیادی از کسانی که ذیل طبقه بندی «بی تفاوتی» قرار می گیرند، می توان پرسید که چرا باید به خودشان زحمت بدهند و برای این مسائل اهمیتی قائل شوند؟ برای این عده از مردم تنها چیزی که اهمیت دارد شغلشان، خانه و زندگی شان، بچه هایشان، سلامتشان و آن هم به صورت از امروز تا فرداست. فرجام اندیشی برای کسانی است که توانایی مالی برنامه ریزی از قبل را دارند، چرا که پول کافی برای انجام چنین کاری را دارند. اکثریت زحمتکشان از نظر مالی مجبور شده اند در«اینجا» و «اکنون» باقی بمانند.

ویلیام شیرر که زمانی در برلین اوایل دوران نازی یک گزارشگر خبری بود، سخن زیرکانه ای درباره بسیاری از اهالی برلین گفته بود. برلین یک شهر بین المللی بزرگ و انباشته از مردمان بسیار پیچیده و تحصیل کرده بود. در سال ۱۹۳۹ که آلمان ها به لهستان حمله کردند، شیرر از دیدن اینکه جامعه، از جمله «باورمندان حقیقی» همیشگی استقبال چندان پر شوری از سربازان از جنگ بازگشته ای ندارد که در خیابان های برلین رژه می رفتند، به شکلی یکه خورده بود. بسیاری از برلینی ها خیلی ساده دنبال کار و کاسبی خودشان بودند. با این حال عده زیادی از برلینی ها  اگرچه تحت حاکمیت رژیم نازی به خوبی کار می کردند، اما فقط به دغدغه های فردی خودشان اهمیت می دادند. اگر آنها یهودیان را می شناختند و شاید واقعا از نحوه رفتاری که با آنها می شد خوششان نمی آمد، شاید پنهانی آه کوتاهی می کشیدند. دیگران مثل مخالفان بزرگ این امپراتوری، در خفا خشم خود را با سر و صدا بیرون می ریختند، اما در جامعه به این امید که اوضاع بهتر خواهد شد دهانشان را بسته نگه می داشتند.

یک بار دیگر بی تفاوتی در میان «امپراتوری های دیوانه نظامی»  به هنجار تبدیل شد و همچنان می شود. اتفاقی که در آلمان وایماری رخ داد باید پیش از آنکه جنون نازی ریشه بدواند رخ می داد. این باید همان کاری می بود که اکثریت آلمان ها از اواسط تا اواخر دهه ۱۹۲۰ ، زمانی که حاکمیت قانون همچنان پا برجا بود انجام دادند. سپس هیتلر با حمایت مردمی کافی و اعوان و انصارش توانست همه را سرکوب کند. افسوس که این بی تفاوتی همگانی بسیاری از شهروندان خوب و منزه آلمانی بود که  امکان گسترش جنون نازیسم را فراهم کرد. همچنین یک عامل دیگر بی تفاوتی بسیاری از آلمانی ها این بود که از دخالت گسترده کمونیست ها در بازداشتن پیراهن قهوه ای ها از اقدامات خود هراس داشتند.

متاسفانه ملت ما درست بعد از جنگ جهانی دوم در اثر مرضی به نام «جنگ سرد» بود که «آمریکا» شد و از آن زمان تا همین الان در وضعیتی قرار دارد که گور وایدال فقید و بزرگ آن را «جنگ همیشگی» نامیده بود. ما متولدین نسل پس از جنگ جهانی دوم با تمرینات «سرت را بدزد و پناه بگیر» زیر میزهای مدرسه ابتدایی مان در دهه ۱۰۵۰ بزرگ شدیم. دهه ۱۹۶۹ با «ترس از بمب» آغاز شد (مضحک آنکه ما تنها ملتی هستیم که یکی از آن بزرگ ترین این بمب ها را بر سر کشور دیگری انداخته ایم) و با «تئوری دومینوی» معروف (اینکه در نتیجه گسترش کمونیسم کشورها همچون مهره های دومینو فرو خواهند افتاد) دهه ۱۹۵۰ ادامه یافت و از پاتیل ویتنام سردرآورد. وقتی که این جنگ تقلبی سرانجام به آخر رسید، امپراتوری جنگ همشیگی برای توجیه هزینه های نظامی مبهم و همواره رو به افزایش به آدم بدها کمک مالی کرد (بودجه ای که برای این قرن جدید به ۵۰ درصد یا بیشتر از کل درآمدهای مالیاتی ما رسیده است). همه از بقیه ماجرا خبر دارند که چگونه ماجرا با دو حمله تقلبی به عراق و «جنگ با ترور» فعلی (و هرگز پایان نیافتنی) ما ادامه یافت. قاعده کار همواره  همین باقی می ماند: «یک دشمن جدید را پروار و حمایت کن و بعد برای خفه کردنش با تمام قوا به سراغ آن برو.» وقتی این میلیون ها آمریکایی و اروپایی بی تفاوت به اندازه کافی از خواب بیدار شوند تا ببینند که تعداد آوارگان چقدر زیاد شده، آنگاه فقط عمو سام و ناتو را دارند تا به خاطر تمام این چیزها از آنها تشکر کنند.

نویسنده:
فیلیپ فاراجیو (Philip Farruggio) پژوهشگر مسائل سیاسی

منبع: فارس


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *