طرفهای ظهر است. مترو هر چه که به سمت ایستگاههای بالاتر می رود، هم بویش بدتر می شود هم رنگ پوست مسافرانش تیره تر. تفاوت سیاه و سفید، دو ایستگاه متروست و تفاوت محله اسپنیش ها و تیره پوستان هم یک ایستگاه. یک خیابان، آمار جرم و جنایتش در صدر است و خیابان بغلی با پنج دقیقه پیاده روی جزو امن ترین هاست.
رسما می شود دو فرهنگ و دو کشور و دو نژاد را در چند دقیقه پیمود.
از مترو پیاده می شوم، هوایی شرجی، گرمایی کم سابقه، بوی فاضلاب، دست به دست هم میدهند و در همان هنگام باز شدن درب واگن، خوب حالم را جا می آورند. کثرت موشها در میان زباله های جمع ناشدنی از میان ریلها هم گواهی دیگر میشود بر ورودم به محله هارلم.
پله ها را میدوم که لااقل از شر این بوی افتضاح سریع تر خلاص شوم که خانمی سنگین وزن ترمزم را میکشد. جلویم دارد به زور از پله ها بالا می رود، مجبورم صبر کنم، امکان عبور دو نفری مان نیست. این چاقی افراطی هم دردسر دیگرشان است. هر چه محله فقیرتر باشد تعداد فربه گانش هم بیشتر می شود، غذای ناسالم و ارزان میخورند. همین مک دونالد و بقیه ی انواع به قول خودشان غذاهای فقرا. ورزش هم که در این قبیل فرهنگها، عملا تعطیل است.
نداشتن پله برقی در اغلب ایستگاههای مترو دردسرشان را مضاعف کرده، میگویند چند دهه است که جزو شعارهای انتخاباتی شهردارهایشان نصب پله برقی برای ایستگاههای مترو است که البته هنوز عملیاتی نشده. حالا فکر کنید یکی کالسکه هم داشته باشد یا مثلا چمدان، باید صبر کند تا شاید جوانمردی بالاخره پیدا شود و کمکش کند دو تایی سر چمدان را بگیرند و این همه پله را باهم ببرندش بالا. غر هم که میزنی میگویند برو خدا را شکر کن که لااقل برای داخل واگنها کولر را بالاخره نصب کردند.
پله ها تمام می شود. خانم جلویی دست به زانو خم شده تا نفسی تازه کند.
آن طرف خیابان، یک زن دارد به مردی فحش میدهد، هر دو به نظر معتادند، لاغر، با بدنی پر از خالکوبی. مرا یاد جسی پینکمن و بریکینگ بد می اندازد. همان سکانسی که زن جمجمه شوهرش را با دستگاه خود پرداز له کرد. استایلشان با این دو نفر مو نمی زد.
میزبانم سفارش کرده بود که هواسم به تلفن همراهم باشد، بگذارمش در جیبم. گفته بود ترجیحا چشم در چشمشان هم نشوم. خوش ندارند یک سفیدپوست بهشان زل بزند. زمانی که اینها را میگفت باورش برای منی که یک سال را در منطقه موسوم به جامائیکا در همسایگی سیاهپوستان بخشی از بهترین روزهایم را گذرانده بودم بسیار سخت بود.
ولی باورم شد.
کمی جلوتر دو سگ را انداخته بودند به جان هم، میجنگیدند و اینها هم تشویق میکردند. گویی جرم سنگینی است. دندانهایش، زوزه اش، پر از فراز و نشیب بود، برعکس صاحب بی خیالش، گویی کار روزانه اش است.
سرم را چرخاندم، چند جوان را دیدم که مشغول متلک پرانی به یک مادر بودند، دختر بچه اش در آغوشش خواب بود. مادر با سرعت راه میرفت.
به منزل جیمز رسیدم، دوباره پله، اینسری پنج طبقه. تا شش طبقه هم بدون آسانسور، مجوز داده اند و میدهند. راهروهای تنگش را طی کردم، مانده بودم چطور اثاثیه شان را این تعداد طبقه آن هم ازین پله ها می آورند بالا. نفس به شماره که افتاد در را باز کرد. خانه اش بسی گرم بود، درکش میکنم، برق دیوانه وار در این شهر گران است.
گفت برو توی اتاقم کولر را برایت روشن کرده ام. زاده ی ویرجینیاست. یک اتاق کوچک در یک خانه سه خوابه اجاره کرده و هزار و پانصد دلار میدهد. یاد صحبت چند روز قبل با پدرم می افتم، میگفتند: مانده ام که چرا شماها این همه امکانات را ول کرده اید و رفته اید در آن قوطی کفش ها و سختی زندگی می کنید؟ این جمله را پدر جیمز هم مدام از پسرش می پرسد. جیمز میگوید به اسم منهتنش می ارزد.
من گمان نمیکنم بیارزد.
غروب شده، آتش بازی ها شروع شدند، روز استقلال آمریکاست.
0 دیدگاه