از کف دادن چین و ویتنام
با نگاهی دقیقتر به افول آمریکا درمییابیم که چین بیتردید نقش برجستهای در این زمینه دارد، یعنی ۶۰ سال است که داشته است. افولی که اینک چنین نگرانیهایی را موجب شده است پدیدهای نو نیست و برمیگردد به زمان پایان جنگ جهانی دوم، هنگامیکه آمریکا نیمی از ثروت دنیا را در اختیار داشت و از امنیتی بینظیر و نفوذی بیبدیل در دنیا برخوردار بود. برنامهریزان بهخوبی از نابرابری عظیم قدرت آگاه بودند، و قصد داشتند آن را به همین صورت حفظ کنند.
در یک مقالهی مهم، نگارش سال ۱۹۴۸، این دیدگاه مبنایی با صراحتی تحسینبرانگیز به تصویر کشیده شده است. نویسنده یعنی جورج کنن یکی از معماران «نظم نوین جهانی» در روزگار خویش و رئیس اتاق برنامهریزی سیاستهای وزارت خارجهی آمریکا و از دولتمردان و اندیشمندان مورداحترام بوده و در طیف خود جزء صلحطلبان میانهرو محسوب میشده است. وی تصریح میکند که هدف اصلی در سیاستگذاری باید حفظ همین «جایگاه نابرابر» ی باشد که ما را با ثروت کلانمان از کشورهای فقیر متمایز میکند. برای نیل به چنین هدفی، وی توصیه میکند که «باید از حرف زدن دربارهی اهداف مبهم و غیرواقعی نظیر حقوق بشر، افزایش سطح رفاه و مردمسالاری دستبرداریم و مستقیماً سراغ مفاهیم قدرتطلبانه برویم، و با شعارهای ایدئالیستی دربارهی نوعدوستی و خیرخواهی وقت خود را تلف نکنیم.»
کنن در اینجا مشخصاً به آسیا اشاره داشته است، اما اظهارات او به اکثر کشورهای تحت نفوذ آمریکا قابلتعمیم است. در آن روزگار روشن بود که مخاطب «شعارهای ایدئالیستی» دیگرانی بودند که از آنها انتظار میرفت آنها را ترویج کنند، ازجمله طبقات روشنفکر. در طرحهایی که کنن در طراحی و تحقق آنها نقش داشت مبنا این بود که آمریکا نیمکرهی غربی، خاور دور، امپراتوری سابق بریتانیا (که خود شامل منابع بیمانند انرژی در خاورمیانه میشد)، و بخش هرچه عظیمتری از اوراسیا، علیالخصوص مراکز تجاری و صنعتی آن را تحت سیطرهی خود درآورد. اینها با عنایت به توزیع قدرت آن روزگار اهدافی غیرواقعبینانه نبودند. اما آمریکا بهیکباره به افول دچار شد.
در ۱۹۴۹، چین اعلام استقلال کرد، رخدادی که غربیها از آن به «از کف دادن چین» تعبیر میکنند (در آمریکا مشاجره و اتهام متقابل بر سر اینکه چه کسی مسئول این از کف دادن است وجود دارد.) کاربرد این اصطلاح بهاندازهی کافی گویاست. انسان فقط چیزی را از کف میدهد که آن را داشته باشد. پس پیشفرض ضمنی این بوده است که آمریکا دارنده و مالک چین، و بالنتیجه بخش اعظم دنیاست، هرچند طراحان دنیای پس از جنگ آن را فرض خود گرفته بودند.
«از کف دادن چین» اولین ضربهی بزرگی بود که آمریکا را به سمت افول سوق داد. این ضربه در تصمیمگیریهای بعدی تأثیر مهمی داشت که یکی از آنها تصمیم فوری برای حمایت از فرانسه در جهت تسلط مجدد بر منطقهی سابقاً مستعمرهی هندوچین (شامل کشورهای ویتنام، کامبوج، لائوس) بود، مبادا که آن را هم «از کف بدهند».
هندوچین برخلاف ادعاهای آیزنهاور و دیگران دربارهی منابع غنی آن، بهخودیخود اهمیتی نداشت، بلکه آنچه اهمیت داشت «نظریه ی دومینو» بود، نظریهای که غالباً پسازآنکه مهرههای دومینو فرونمیافتند مورد تمسخر واقع میشود، اما همچنان اصل مهمی در سیاستگذاریهاست زیرا درمجموع عقلانی است. مطابق تعبیر هنری کسینجر از این تئوری، وقتی منطقهای از کنترل خارج شد، میتواند به ویروسی واگیر تبدیل شود که گسترشیافته و دیگران را هم به دنبال کردن آن مسیر وا خواهد داشت.
در مورد ویتنام، این نگرانی وجود داشت که ویروس استقلال و خودکفایی ممکن بود اندونزی را هم مبتلا کند که واقعاً دارای منابع غنی هم بود. و به دنبال آن ممکن بود ژاپن (که آسیا پژوه برجسته، جان دوور آن را «سوپردومینو» نامیده بود) خود را بهعنوان مرکز تکنولوژی و صنعت در این آسیای مستقل جا بیندازد و اینگونه از زیر سیطرهی ایالاتمتحدهی آمریکا بگریزد. این عملاً بدان معنا بود که آمریکا در جبههی اقیانوس آرام جنگ جهانی دوم شکستخورده است، لذا برای اینکه نگذارد ژاپن نظم نوینی را در آسیا حکمفرما کند، باید میجنگید.
راهحل این مشکل روشن بود: نابودی این ویروس و «واکسینهکردن» آنهایی که ممکن بود مبتلا شده باشند. در مورد ویتنام، تصمیم درست این بود که هرگونه امیدی برای پیشرفت مستقلانه و موفقیتآمیز را نابود کرده و در نواحی همجوار دیکتاتوریهای خشن حاکم نمود. این مأموریتها با موفقیت انجام شد؛ گرچه تاریخ نیرنگها در آستین دارد و از بدبیاری واشنگتن، همان چیزی که از آن واهمه داشت در خاورمیانه شروع به شکلگیری کرد.
مهمترین پیروزی در نبرد با ناحیهی هندوچین در ۱۹۶۵ محقق شد، زمانی که کودتای تحت حمایت آمریکا در اندونزی به رهبری ژنرال سوهارتو به خلق جنایتهای سنگینی منجر شد که سازمان سیا آنها را با جنایتهای هیتلر، استالین و مائو همپایه دانسته است. «قتلعامی بهتآور»، توصیفی که نیویورکتایمز از آن کرده است، در رسانههای جریان اصلی آن روزگار با دقت و با شور و شعفی بیاندازه گزارش میشد. گزارشگر لیبرالی به نام جیمز رستون در مجلهی تایمز آن را به «بارقهی نوری در آسیا» تعبیر کرده بود. این کودتا از طریق از بین بردن حزب سیاسی مردممحوری که حامی فقرا بود تهدید دموکراسی را از سر دور کرد و حکومتی دیکتاتوری بنیان نهاد که در نقض حقوق بشر در دنیا کممانند بود، و ذخایر کشور را به روی سرمایهگذاران غربی گشود. چندان جای تعجبی ندارد که سوهارتو بعد از آنهمه جنایت که فقط یکی از آنها نسلکشی در تیمور شرقی بود، از سوی دولت کلینتون در سال ۱۹۹۵ با عبارت «رفیق خودمان» مورد استقبال قرار گرفت.
سالها پس از رویدادهای عظیم سال ۱۹۶۵، مک جورج باندی، مشاور امنیت ملی کندی و جانسون، به این نتیجه رسید که پایان دادن به جنگ ویتنام عاقلانهترین کار است؛ هم آن «ویروس» تقریباً نابود شده است و هم آن دومینوی اولیه سر جای خود ثابت مانده است، و هم دیکتاتوریهای موردحمایت آمریکا در سراسر منطقه تقویتشدهاند. در جاهای دیگر هم نظیر همین رویه عیناً دنبال شد.
کسینجر مشخصاً به خطر شکلگیری دموکراسی سوسیالیستی در شیلی متوجه بود. تاریخ پایان دادن به این تهدید به دست فراموشی سپردهشده و همانی است که مردم آمریکای لاتین آن را «۱۱ سپتامبر اول» مینامند، که ۱۱ سپتامبری که نزد غربیها مشهور است از حیث خشونت و تأثیرات ناگوار پیش آن هیچ است. یک دیکتاتوری بیرحم و سرکوبگر بر شیلی حاکم شد و از آنجا مثل طاعون به سراسر آمریکای لاتین سرایت کرد و در زمان ریگان به آمریکای مرکزی هم رسید. گسترش ویروسها در نقاط دیگر هم سبب نگرانی شده بود، ازجمله در خاورمیانه، که خطر شکلگیری ناسیونالیسم سکولار در آن اغلب موجب نگرانی سیاستمداران بریتانیایی و آمریکایی بود و آنها را بر آن داشت تا برای مقابله با آن، از سلفیگری و اسلامگرایی افراطی دفاع کنند.
تراکم ثروت و افول آمریکا
آمریکا علیرغم پیروزیهای گفتهشده، همینطور افول میکرد. تا اینکه در سال ۱۹۷۰، سهم آمریکا از ثروت جهانی به حدود ۲۵ درصد کاهش یافت که تقریباً تا الآن هم باقی است. گرچه هنوز رقم عظیمی است اما ازآنچه در پایان جنگ جهانی دوم بود بسیار پایینتر است. در آن زمان، دنیای صنعتی سهقطبی شده بود: آمریکای شمالی با محوریت ایالاتمتحدهی آمریکا، اروپا با محوریت آلمان، و شرق آسیا یعنی پویاترین منطقهی صنعتی جهان، که در آن روزگار محوریتش با ژاپن بود، اما اکنون مستعمرات سابق ژاپن یعنی تایوان، کرهی جنوبی و البته چین را در بر میگیرد.
تقریباً در آن زمان بود که افول آمریکا وارد مرحلهی جدیدی شد: افولی آگاهانه و به دست خود. از دههی ۱۹۷۰ به اینسو، در اقتصاد آمریکا تغییرات محسوسی به وجود آمده است که آن را به سمت مالیسازی و تولیدات برونمرزی سوق داده است، و یک علت آن کاهش میزان سود در تولیدات داخلی بوده است. این تصمیمات، که توسط سیاستگذاران، بخش خصوصی و ایالتها صورت گرفت به دور باطلی منجر شده که در آن، ثروت بهشدت (در دست جماعت یکدرصدیها و یکدهمدرصدیها) متراکم شده است و تراکم قدرت سیاسی را به دنبال آورده است و به قوانینی منجر شده که فقط این دور باطل را تندتر میکنند، یعنی مالیات و سایر سیاستهای مالی، قانونزدایی و تغییراتی که در قوانین نظارت بر شرکتها رخداده؛ که منافع زیادی برای قوهی مجریه به همراه دارد و الیآخر.
در همین حال، از زمان ریگانکه ثروت شکل کاغذی به خود گرفت، دستمزدهای واقعی اکثریت جامعه عمدتاً راکد ماند و تنها راه گذران مردم افزایش حجم کار بیشتر، رفتن زیر بار بدهیهای روزافزون، و حبابهای مکرری بود که با ترکیدنشان، ثروت جامعه هم ناپدید میشد (و مردم میبایست این خلأ را با پرداخت مالیات جبران میکردند). از سوی دیگر، نظام سیاسی نیز روزبهروز نابسامانتر شده است چراکه با بالا رفتن هزینههای انتخابات، دو حزب سیاسی هرچه بیشتر به جیب شرکتها متکی شدهاند؛ جمهوریخواهان در این قضیه شورش را درآوردهاند، گرچه دموکراتها (که عمدتاً همان «جمهوریخواهان میانهرو» ی سابق هستند) هم دستکمی از آنها ندارند.
موسسه اکانامیک پالیسی که منبع مهم و معتبری از اطلاعات اینچنینی به شمار میآید اخیراً تحقیقاتی انجام داده که عنوان آن را «اشتباه در طراحی» گذاشته است. عبارت «در طراحی» عبارت دقیقی است و همانطور که در این تحقیق آمده، ضرر این «اشتباه» متوجه «طراحان» نیست. بلکه دود سیاستهای اشتباه به چشم اکثریت قریب بهاتفاق مردم، یعنی همان ۹۹ درصدیهایی میرود که در جنبشهای نظیر والاستریت شاهدش هستیم؛ و به خاطر همین سیاستها نیز آمریکا راه افول را در پیشگرفته است.
یکی از این سیاستهای غلط، برونمرزی کردن تولید است. همانطور که پیشتر در مثال پنلهای خورشیدی خاطرنشان کردیم، تولید اساس و انگیزهی پیشرفت را فراهم میآورد و خلاقیت منجر به بالا رفتن سطح مهارت در تولید، طراحی و نوآوری میگردد. وقتی تولید در خارج باشد، مزایای آنهم برای خارجیهاست. این مشکلی برای بالانشینهای سودجو که مدام سیاستهای اینچنینی را طراحی میکنند ایجاد نمیکند، بلکه مشکل اصلی متوجه طبقه کارگر و طبقهی متوسط جامعه است. متضرر واقعی ستمدیدگان واقعی جامعه یعنی سیاهپوستان آمریکا هستند که هیچگاه نتوانستهاند از میراث بردهداری و تبعات ناگوار آن بگریزند و همان اندک ثروت آنها هم پس از ترکیدن حباب مسکن در سال ۲۰۰۸ که جدیدترین بحران مالی کشور و بدترین آنها را رقم زد، به باد رفت.
منبع: گاردین
به نقل از: وبسایت حقایق آمریکا
0 دیدگاه